روز مادر مبارک.
تا چند سال پیش که مادرم نگرانم میشد درکش نمیکردم ، گاهی هم عصبانی میشدم که بابا من دیگه بزرگ شدم. ولی الان دو سال و ده ماهه که خووووب میفهمم مادرم چه حسی داشته و چرا الان موهاش سپیده. من مادری دارم از جنس بلور . مادری که نه تنها مادرمه بلکه خواهر و رفیق ام هم هست. مادری که همه دارایی اش تو دنیا دو تا بچه اشه... مادری که اگر روزی یه بار صداش رو نشنوم دیوووونه میشم. مادری که از رفتن ترسی نداره و تنها دغدغه این روزهاش تنهایی من بعد از خودشه . شاید خیلی هاتون ندونین ولی من خواهری ندارم. بهمین خاطر از همون اول اگه حرف دلی بود محرمش مادرم بود. هرچند که آدمی نیستم که خیلی بگم چون میدونم اینجوری با سبک شدن خودم بار غصه های مادرم...